سوره محمد(ص)، آیه 18 و 19

فَهَلْ يَنظُرُ‌ونَ إِلَّا السَّاعَةَ أَن تَأْتِيَهُم بَغْتَةً ۖ فَقَدْ جَاءَ أَشْرَ‌اطُهَا ۚ فَأَنَّىٰ لَهُمْ إِذَا جَاءَتْهُمْ ذِكْرَ‌اهُمْ ﴿١٨

آيا [كافران‌] جز اين انتظار مى‌برند كه رستاخيز به ناگاه بر آنان فرا رسد؟ و علامات آن اينك پديد آمده است. پس اگر [رستاخيز] بر آنان دررسد، ديگر كجا جاى اندرزشان است؟

انس بن مالک گوید: از رسول خدا شنیدم که فرمود:

 «از نشانیهای رستاخیز این است که در جهان دانش حقیقی کم و نادانی بسیار باشد و زنا و شراب خواری فراوان،   و مردان کمتر و زنان بیشتر شوند.»

عربی از پیغمبر پرسید: علامت رستاخیز چیست؟

فرمود: هر وقت امور مردم ضایع شود. 

گفت: آن چگونه است؟

فرمود: هر وقت کارها به نااهل سپرند نشان رستاخیز است.

فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَـٰهَ إِلَّا اللَّـهُ وَاسْتَغْفِرْ‌ لِذَنبِكَ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ ۗ وَاللَّـهُ يَعْلَمُ مُتَقَلَّبَكُمْ وَمَثْوَاكُمْ ﴿١٩

پس بدان كه هيچ معبودى جز خدا نيست؛ و براى گناه خويش آمرزش جوى؛ و براى مردان و زنان با ايمان [طلب مغفرت كن‌]؛ و خداست كه فرجام و م‌آل [هر يك از] شما را مى‌داند.

مصطفی (ص) را به آن کلمه (توحید) عین الیقین بود، به این خطاب او را از علم الیقین به عین الیقین خواندند و آنگاه از عین الیقین به حق الیقین بردند!

علم یقین استدلالی است. عین یقین استدراکی است. حق یقین حقیقی است.

علم یقین مطالعت است. عین یقین مکاشفت است. حق یقین مشاهدت است.

علم یقین از سماع باشد. عین یقین سبب بازرستن است. حق یقین از انتظار و تمیز آزاد گشتن است.

کسی که خواهد از علم یقین به عین یقین برسداو را سه چیز به کار آید:

آموختن و به کار بردن علم،

بزرگ شمردن امر،

و پیروی از شرع.

و چون خواهد از عین یقین به حق یقین رسد،

نخست ترک تدبیر باید!

سپس ملازم رضا و حرمت در خلوت باید،

پس از آن شرمساز از خدمت شود.

پس چون به حق یقین رسد به گفته پیر طریقت باران است که چون به دریا رسد در خود رسد! و آن کسی که به حق رسد در خود رسد!

حال محب

ار زبان محب خاموش است، حالش همه زبان است!

ور جان در سر دوستی کرد، شاید که دوست او را به جای جان است!

غرق شده آب نبیند، که گرفتار آن است.

و به روز، چراغ نیفروزند، که روز خود چراغ جهان است.

الهی!

زندگانی همه با یاد تو، و شادی همه با یافت تو.

و جان آن است که در او شناخت تو!

الهی!

گر کسی تو را به جستن یافت، من به گریختن یافتم.

گر کسی تو را به ذکر کردن یافت، من تو را به فراموش کردن یافتم.

گر کسی تو را به طلب یافت، من خود طلب از تو یافتم.


وسیلت به تو هم تویی! اول تو بودی و آخر تویی!

همه تویی و بس، باقی هوس.

آیه 77 سوره قصص

وَابْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَلَا تَنسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا وَأَحْسِن كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ وَلَا تَبْغِ الْفَسَادَ فِي الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ

و در آنچه خداوند بر تو بخشيده است، سراى آخرت را بجوى [و در عين حال‏] بهره‏ات را از دنيا هم فراموش مكن، و همچنانكه خداوند به تو نيكى كرده است، نيكى كن، و در اين سرزمين فتنه و فساد مجوى كه خداوند تبهكاران را دوست ندارد

پسنديدگان، تو را به تو جستند، بپيوستند

ناپسنديدگان، تو را به خود جستند، بگسستند

نه او که پيوست به شکر رسيد،

و نه او که بگسست به عذر رسيد.

اي برساننده در خود، و رساننده به خود،

برسانم که کس نرسيد به خود.

الهی

الهی!

چون از یافت تو سخن گویند، از علم خود بگریزم. بر زَهره خود بترسم، و در غفلت آویزم.

همواره از سلطان عیان در پرده غیب می‌آویزم، نه كامم باشد، لكن خویشتن را در غلطی افكنم تا دمی برزنم.

* * *

تا ولوله عشق تو در گوشم شد

عقل و خرد و هوش فراموشم شد

تا يك ورق از علم تو از بر كردم

سيصد ورق از علم فراموشم شد

- ابوسعيد ابوالخير

در تفسير آيه 21 سوره حجر

و إن مِن شیءٍ إلّا عندَنا خزائنُهُ و مانُنَزِّلُهُ إلّا بقدرٍ معلومٍ

 

خدای را -جل جلاله- در زمین خزینه‌هاست و آن خزینه‌ها دلهای عارفان است و سرّهای مریدان، و آنگه در آن خزینه‌ها دُرهاست شب‌افروز و ودیعتهای گرانمایه و بدان آراسته و نگاشته.

بعضی به لطایف علم آراسته، دلهای عالمان است؛ بعضی به حقایق عقل نگاشته، دلهای عابدان است؛ بعضی به بدایع سرّ پرداخته، دلهای عارفان است. آنگه مُهر ربوبیت بر آن نهاده و در صدف قِدَم* بسته كه: قلوبُ العبادین اِصبعین من اَصابع الرحمن* .

اگر كسی گوید: این را چه نشان است؟ گوییم: نشان، آن است كه تلألوء شعاع آن جوهر، بر جوارح بنده تابد تا همگی وی با خدمت الله پردازد*. به شب قیام كند و به روز روزه دارد، پیوسته دلش به طاعت حق می‌گراید و به خیر می‌شتابد و به رخصت* فرو نیاید. از شبهت پاك بود و از حرام دور. در حلال زاهد و از گذشته به درد، و در وقت با اندیشه و در باقی عمر لرزان و از دوزخ گریزان؛ به لقمه‌ای و خرقه‌ای راضی. جهان به جهانیان فروگذاشته و با خدمت الله پرداخته، تن در اشتیاق سوزان، دل به دوست یازان*، و جان در دوست خندان.

پیر طریقت گفت: الهی، از وجود تو هر مفلسی را نصیبی است، از كرم تو هر دردمندی را طبیبی است، از سعت رحمت تو هر كسی را بهره‌ای است، از بسیاری صوب برّ تو هر نیازمندی را قطره‌ای است، بر سر هر مؤمن از تو تاجی است،‌در دل هر محب از تو سراجی است. هر شیفته‌ای را با تو سر و كاری است، هر منتظری را آخر روزی شرابی و دیداری است.

___________________________________

قدم: قدیم بودن، بی‌آغاز بودن، صفت خداوند در مقابل «حادث» كه صفت موجودات مخلوق و ممكنات است كه زمانی نبودند و در زمانی به وجود آمدند.

«قلوب العبادین...»: دلهای بندگان میان دو انگشت از انگشتان خداوند رحمان است. (حدیث نبوی)

همگی وی با خدمت الله پردازد: تمام وجودش به خدمت خداوند مشغول شود.

رخصت: اجازه، یعنی اجازه دادن به خود در غفلت از خدا

یازان: قصدكنان، خواهان

چه نيکو قصه‌ای

تفسیر آیاتی از سوره یوسف

 

«نحن نقص علیک احسن القصص»* چه نیکو قصه‌ای که قصه یوسف است، قصه عاشق و معشوق و حدیث فراق و وصال است، درد زده‌ای باید که قصه دردمندان خواند، عاشقی باید که از درد عشق و سوز عاشقان خبر دارد، سوخته‌ای باید که سوز حسرتیان* در وی اثر کند، غلام آن مشتاقم که بر سر کوی دوست، آتش حسرت افروزد، رشک برم بر چشمی که در فراق عشق جانان، اشکی فرو بارد، جان و دل نثار کنم دلشده‌ای را که داستان دلشدگان گوید.

            در شهر، دلم بدان گراید صنما                                        کو قصه عشق تو سراید صنما

آن روز که تخم درد عشق در دلهای آشنایان پاشیدند، دل یعقوب پیغامبر بر شاهراه این حدیث بود، از تجرید و تفرید* عمارت یافته، در بوته ریاضت به اخلاص برده*، قابل تخم درد عشق گشته. چون آن تخم به زمین دل وی رسید، آب «رَشَّ علیهم مِن نورهِ»* آن را پرورش داد تا عبهر* عهد برآمد، آنگه جمال یوسفی از روی بهانه، قبله وی ساختند* و بشریت را به جنس خود راه نمودند و این آواز برآوردند که حلق یعقوب در حلقه دام ارادت یوسف آویختند و نقطه حقیقت در پرده غیرت*؛ می‌گوید: ارسلانم خوان تا کس بنداند که کیم*.

«إذ قالَ یوسف لأبیه إنّی رأیت أحد عشر کوکباً»* ابن عباس گفت: این یازده کوکب، یازده برادر می‌خواهد* از روی اشارت. می‌گوید: چنان که ستارگان به نفس خود روشن‌اند و خلق به آن راه بر و ذلک قوله –تعالی- «و بالنجم هم یهتدون»* همچنان برادران یوسف را روشنایی نبوت بود و به ایشان اهتداء* خلق، اما غدری که با برادر کردند و حسد که بر وی بردند، آن نوعی است از صغائر*. و اینچنین صغائر بر انبیاعلیهم السلام رود و حکمت در آن، آن است که تا عالمیان بدانند که بی‌عیب خدا است که یگانه و یکتا است، دیگر همه باعیب‌اند.

]یعقوب[ صومعه‌یی ساخت و آن را بیت‌الاحزان نام نهاد، چون خواست که در آن صومعه شود به زاری بگریست چنانک کنعانیان جمله مردان و زنان بر اندوه وی بگریستند، آنگه به زبان حسرت گفت: ای یوسف در بیت‌الاحزان به اندوه فراق تو می‌روم تا تو را نبینم، نخندم و شادی نکنم و چشم از گریستن بازندارم.

               مرا تا باشد این درد نهانی                               تو را جویم که درمانم تو دانی

و این حال از یعقوب عجب نیست که بر نادیدن فرزندان، صبوری ممکن نیست. فرزندان بر فراق پدر و مادر صبر توانند، اما پدر و مادر بر فراق فرزندان صبر نتوانند، و این اندوه فرزندان کشیدن و غم ایشان خوردن از آدم –علیه السلام- میراث است به فرزندان، که آدم همه پدری کرد، هرگز پسری نکرده بود. پس «پدری کردن» گذاشت به میراث، نه «پسری کردن» لاجرم فرزند آدم پدری کردن دانند، پسری کردن ندانند...

لکن دوستی پدر از روی شفقت است و دوستی پسر از روی حشمت*. و مردم به وقت ضجر، حشمت بگذارند اما شفقت بنگذارند. اگر پدر از پسر هزار جفا بیند مر او را دشمن نگیرد، و پسر باشد که از پدر جفا بیند مر او را دشمن شود، زیرا که اینجا دوستی از حشمت است و حشمت با ضجر نماند و آنجا دوستی را شفقت است و شفقت به ضجر برنخیزد.

ابن عطا گفت: یعقوب، اعتماد بر کثرت ایشان کرد و قوت و حفظ ایشان تکیه‌گاه خویش ساخت که گفته بودند: «و إنّا لهُ لَحافِظون»* لاجرم آن تکیه‌گاه، کمین محنت* وی کردند و از آنجا که امانت گوش داشت*، خیانت دید. و آن روز که بنیامین را از بر خویش بفرستاد به اعتماد بر حفظ و رعایت الله –جل جلاله- کرد، گفت: «فاللهُ خیرٌ حافظاً»* باجرم به زودی به وی بازرسید و یوسف نیز با وی، تا بدانی که اعتماد همه بر حفظ الله است که عالمیان را پناه است و به خود پادشاه است جل جلاله و عظم شأنه.

_________________________________

«نحن نقص علیک احسن القصص»: ما داستان می‌گویم برای تو بهترین داستان‌ها را (یوسف/3)

حسرتیان: دریغ‌خورندگان

تجرید و تفرید: تجرید یعنی جدا شدن از همه چیز و به خدا پیوستن. تفرید یعنی یکتا شدن و دل از علائق بریدن

«در بوته ... بردن»: در کوره تعلیم و تحمل سختی‌ها خالص شدن

«رَشَّ علیهم مِن نورهِ»: پاشید بر ایشان از نورش

عبهر: نرگس

« آنگه جمال یوسفی از روی بهانه، قبله وی ساختند»: عشقی خداوند در دل یعقوب نهاده بود که این عشق پاک به سوی خداوند بود اما به ظاهر بهانه و معشوق او جمال یوسف گشت که بدان روی آورد.

«... و نقطه حقیقت در پرده غیرت»: مرکز حقیقت در پرده غیرت خداوند پوشیده گشت.

« ارسلانم خوان تا کس بنداند که کیم»: مرا به نامی دیگر صدا کن تا کسی مرا نشناسد.

«إذ قالَ یوسف لأبیه إنّی رأیت أحد عشر کوکباً»: هنگامی که یوسف به پدرش گفت من در خواب یازده ستاره دیدم ]و خورشید و ماه را که بر من سجده می‌کنند[ (یوسف/4)

می‌خواهد: اراده می‌کند، منظور دارد.

«و بالنجم هم یهتدون»: و به وسیله ستارگان هدایت می‌شوند. (نحل/16)

اهتدا: هدایت شدن

صغائر: گناهان کوچک

حشمت: هیبت و شکوه

«و إنّا لهُ لَحافِظون»: و ما نگاهبان اوییم (یوسف/12)

کمین محنت: محل حمله رنج‌ها و سختی‌ها

گوش داشت: انتظار داشت

«فاللهُ خیرٌ حافظاً»: پس خداست بهترین نگاهدارنده (یوسف/64)

 

در تفسير آيه 16 سوره حديد

ألم يأن للذين امنوا أن تخشع قلوبهم لذکر الله و ما نزل من الحق و لايکونوا کالذين اوتوا الکتاب من قبل فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم و کثير منهم فاسقون

آيا زمان آن نرسيده که گرويدگان دلهاشان به ياد خدا خاشع گردد و به آنچه از حق نازل شد بذل توجه کنند؟ و مانند کسانی که پيش از اين برايشان کتاب آسمانی آمد نباشيد که دوره طولانی بر آنها گذشت و دلهاشان زنگ قساوت گرفت و بسياری فاسق و نابکار شدند.

 

... آيا هنگام آن نيامده که دستار خواجگی از سر بنهند و جامه خودبينی را از تن برکشند و خود را بر آستان بندگی به صفت خواری بيفکنند و حق ما را گردن نهند؟ آيا نمی‌دانند که خودبينان و عادت‌پرستان را بر درگاه ما آبرویی نيست؟ و از لطف و کرم ما آنان را بهره و نصيبی نخواهد بود؟

               دور باش از صحبت خودپرور عادت‌پرست

                                                                  بوسه بر خاک کف پای ز خود بيزار زن

آنها که دلهاشان از خشوع و خضوع خالی است و در سر سودای خودبينی و خودپسندی دارند، چون ستارگانند که شب از نور آفتاب روشن شوند و چون روز آفتاب برآيد آنها نقاب نوميدی بر چهره زنند و دعوی روشنی نکنند!

خويشتن‌بين هم که تکيه بر پنداشت و غرور خود کند، و به گفتار و کردار خود نگرد و مغرور شود، چون آفتاب جلال الاهيت از برج کمال احديت طالع گردد روی در نقاب شرمساری کشد و انگشت تحير به دندان تحسر گيرد. و آنگاه بداند که در دست وی جز باد نيست. ولی آن درويش بی‌خويش دل‌ريش که به دل خاشع و به تن خاضع است، از ادعا بيزار و برهنه و خوشحال آمده و مانند ذره‌ای است که از روشنایی آفتاب، خلعتی پوشيده تا در آن تابش بر ديده‌ها روشن گردد...

 

درباره فضيل عياض نوشته‌اند: او دزدی سر راه زن بود که ايمنی از مردم برداشته بود. در آغاز کار، مردانه راه دزدی زدی و بر ناشايست گام نهادی، روزی عشق زيبارويی در سر او افتاد و با وی وعده‌ای نهاد، در ميان شب به سر آن وعده ياز شد و از ديواری بالا می‌رفت، شنيد که کسی اين آيه را می‌خواند، همان دم اين آيت، تيروار بر دل او نشست و دردی و سوزی از درون او سر زد و کمين عنايت بر او گشاده شد و اسير کمند توفيق گشت از آن کار بازگشت و همی‌گفت: آری، آری، هنگام آن رسيده که بايد توبه کرد و برای خدا خاشع و خاضع بود.

فوراً از آنجا بازگشت و در خرابه شد، گروهی از کاروانيان را ديد که با يکدگر می‌گفتند: فضيل بر سر راه است اگر برويم راه را بر ما زند و رخت ما برد. فضيل چون اين بشنيد خود را سرزنش داد که: ای بدمرد که منم، اين چه سخت‌دلی است روی به من نهاده که ميانه شب برای گناه از خانه به درآمده و گروهی مسلمان از بيم من در اين خرابه گريخته‌اند. آنگاه رو سوی آسمان کرد و از دلی پاک توبه نصوح (ناشکستنی) کرد و گفت: خدايا من به سوی تو بازگشتم و در نزديکی مسجدالحرام توبه کردم، خدايا از سزای بد خود در دردم و از ناکسی خود به فغان. دردم را درمان کن، ای درمان کننده همه دردها، ای‌ پاک صفت از عيب، ای دور از هر گونه ريب، ای بی‌نياز از خدمت من، بر من ببخشای و بند اسيری هوای نفسم را بگشای.

خداوند، دعای او را پذيرفت و به او کرامتها کرد و از آنجا برگشت و روی به خانه کعبه نهاد و سالها آنجا مجاور شد و از جمله اوليا گشت.