به نام آنکه جان را فکرت آموخت |
به تماشا سوگند، و به آغاز کلام، و به پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است ... در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است، که رسولان همه از تابش آن خیره شدند پی گوهر باشید، لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید ... سر هر کوه رسولی دیدند، ابر انکار به دوش آوردند باد را نازل کردیم، تا کلاه از سرشان بردارد خانه هاشان پر داوودی بود، چشمشان را بستیم، دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش، جیبشان را پر عادت کردیم خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم |
![]() |