تا چند وقت پیش،
دریاچه از خدا میخواست که باران بباره، فکر میکرد اگه باران بباره اون هم بزرگتر میشه و میتونه سد مقابلش رو بشکنه.
و خدا میگفت باران رو به کسی میدم که بگیره و جاریش کنه.
یه روز گفت: خدایا، میدونم باران تو همیشه میباره. پس بذار بارانت رو حس کنم، چترم رو بردار!
و خدا چترش رو برداشت. خیال باران حرکتش داد.
فردا که بیدار شد دید حرکتی نکرده و سد هنوز پابرجاست و راه هنوز بسته است.
به اعتراض گفت: خدایا تو این حصار رو دورم کشیدی! این سد چیه که تا عمر دارم باید مقابل خودم ببینمش؟ چرا نمیذاری جلوتر برم و دنیارو ببینم؟!
خدا گفت: برو، جاری شو. راه باز میشه.
- چطور جاری شم وقتی....
خدا گفت: اگر جاری میشدی این سد ساخته نمیشد!
- الان چطور جاری شم؟ الان که اون هست!
خدا گفت: بشکنش.
پرسید: چه جوری؟
خدا چیزی نگفت.
چند روز بعد،
وقتی که داشت به جویبار کوچیک کناری نگاه میکرد، احساس کرد که خیلی کوچیکه، اما نمیدونست چرا، اون که خیلی بزرگتر از جویبار بود! داشت بهش حسودی میکرد که جویبار اومد و باهاش دوست شد و بهش گفت: تو اگه جاری بشی همه گلها رو بیدار میکنی و همهشون تازه و زنده میشن.
گفت: نمیتونم جاری بشم، مگه این سد رو نمیبینی؟
جویبار گفت: چرا میتونی، دستت رو به من بده.
دستش رو به جویبار داد تا باهاش بره، اما نتونست!
جویبار ناراحت شد و رفت.
فردا یه جویبار رو دید که از همون جای جویبار دیروزی رد میشد، اما اون نبود. صداش کرد و گفت: میدونی جویبار دیروزی کجاست؟ جویبار جدید گفت: فقط خدا میدونه اون الان کجاست. اون رفته تا سر راهش همه رو سیراب کنه.
دریاچه پیش خودش گفت: همه دارن میرن. من هنوز اینجام. و دوباره احساس کرد که خیلی کوچیکه.
خیلی ناراحت شد، و تا شب گریه کرد.
صبح با صدای جویبار از خواب بیدار شد، و باز بهش نگاه کرد. یه جویبار جدید بود. اومد طرفش، بهش گفت: تو چرا این همه آب رو اینجا نگه میداری؟ چرا تو هم مثل من جاری نمیشی؟
دریاچه گفت: سخته، نمیتونم. (انگار اون روز حرکت براش سختتر شده بود. حتی نمیتونست جواب جویبار رو بده!)
جویبار یه نگاه به عظمت دریاچه کرد و گفت: اینطوری اگه جاری بشی میشی یه سیل که همه شهر رو نابود میکنه!
دریاچه غمگینتر شد. اما گریه نکرد، اگه گریه میکرد باز هم پرتر میشد و اگه سد میشکست میشد یه سیل خروشان و شهر رو نابود میکرد!
بغضش رو تا فردا توی گلوش نگه داشت. جویبار ِ اون روز، اومد طرفش. دریاچه داستان رو براش تعریف کرد و گفت دو تا راه دارم یا تا آخر عمر همینجا بمونم و آه بکشم، یا اونقدر گریه کنم که این سد شکسته بشه و من یه سیل سرکش بشم. جویبار بهش گفت: راه سومی هم داری.
دریاچه شگفتزده نگاه کرد.
جویبار ادامه داد: تو یه دریاچه نیستی، تو هم یه جویباری که فقط یه کم خار و خاشاک جلوی راهت رو سد کردند. اینها رو میتونی برداری. فقط باید صبر داشته باشی. ممکنه طول بکشه. بهت میگم چه جوری.
دریاچه نمیدونست از خوشحالی چیکار کنه و فقط به حرفای جویبار گوش میکرد.
جویبار گفت: یادت باشه، جویبار شدن کار یک شبه نیست. قول بده عجله نکنی و ناامید نشی.
دریاچه گفت: قول میدم!
جویبار گفت: اگه تلاش کنی هر روز میتونی یه روزنه باز کنی! این درست نیست که بخوای همه سد رو یکجا بشکنی. هر روز یک روزنه، تو رو جاری میکنه.
هر روز یک روزنه، نه کمتر، نه بیشتر!
شاید اولین روزنهها وقت زیادی بگیرند ولی اگه تمام توان و توجهت رو فقط روی یک روزنه بذاری مطمئن باش که اون روزنه ایجاد میشه، و خود اون روزنه، شکافهای دیگهای رو باز میکنه!
و بعد از مدتی آزاد و روان میشی و راه رفتن برات باز میشه.
و اون وقته که باران برای تو هم مایه تحرک و تازگی و بیداری و تکاپو و رشد میشه.
سلام
چه عجب !
خیلی خوب بود، خوووووووووب :)
در موردش خیلی میشه حرف زد
یه قضیه شخصی بود ماجرای این دریاچه و سد، اما کلی نوشتم که قابل تعمیم باشه. خیلی از ما سدهایی رو برای خودمون میسازیم، به دست خودمون میسازیم و مدام بزرگترش میکنیم، وقتی که جلوی حرکتمون رو میگیره ممکنه اینطوری فکر کنیم که اینها رو به عنوان جرئی از وجودمون باید بپذیریم، مثل جویباری که فکر میکرد دریاچه ایه که پشت یک سده و نمیتونه بره. مظورم از سد این سدهایی نیست که آدما میسازند منظورم یه سد و حصاره، یا یک قفس. خلاصه اینکه، بعضی از ما سدها یا قفسهایی برای خودمون می سازیم و بعد از مدتی دچار رکود میشیم و متوجه نمیشیم که این به خاطر میلههاییه که یکی یکی دور خودمون گذاشتیم و از هر طرف بخوایم حرکت کنیم راه رو بسته میبینیم. تنها راه، بالای سرمونه. کافیه از خدا بخوایم راه رو برامون باز کنه، خدا میگه باید خودت همت کنی و بخوای، ولی باز هم این خداست که باران رحمتش (که شاید پنهان باشه و دیدنش آسون نباشه) رو میباره و با لطفش ما رو بالا میبره. همه این جویبارها، پیام خدا رو برای دریاچه میآوردند.
نکته جالب تو نوشتن این داستان این بود که من نقش چندانی در نوشتنش نداشتم. خیلی روان پیش رفت و معنی و ظاهرش هماهنگ با هم جلو رفتند و ساختنش، و این خودش مصداق «الله یهدی من یشاء» بود برای من، چون مفاهیمی رو که شاید در ذهنم نبودند با نوشتن این داستان فهمیدم*. مصداقهای این آیه رو تو لحظه به لحظهی زندگی میشه دید. فکر میکنم درک این نکته در هر لحظه همون توحید افعالیه.
_______________________
*انگار یه قالب پیدا شد که میتونستم ابهامهای ذهنم رو توش بریزم. این داستان به ذهنیاتم شکل داد، عینیت داد. شاید رویه خلق هر اثری همین باشه.
بذار حرفی نزنم
اگه بزنم چون چیزی بلد نیستم، خرابش می کنم
مرسی عالی
اگه تو ساکت باشی منم دیگه نمیتونم حرفی بزنم!