به باغ همسفران

به باغ همسفران
به باغ همسفران

صدا کن مرا ...

در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن اداراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد

و خاصیت عشق این است ...

بیا زودتر چیزها را ببینیم ...

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد ...

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید

 

 

نغمه آینه ها

نغمه آینه ها
به نام آنکه جان را فکرت آموخت

به تماشا سوگند، و به آغاز کلام، و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است ...

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است، که رسولان همه از تابش آن خیره شدند

پی گوهر باشید، لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید ...

سر هر کوه رسولی دیدند، ابر انکار به دوش آوردند

باد را نازل کردیم، تا کلاه از سرشان بردارد

خانه هاشان پر داوودی بود، چشمشان را بستیم، دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش، جیبشان را پر عادت کردیم

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم